نوید شاهد - در قسمتی از کتاب "درعا" که حاوی خاطرات شهید مدافع حرم «حسن غفاری» است، می‌خوانید: «اول دبیرستان، کلاس کاراته را با جدیت ادامه داد. بعد از مدرسه سریع تکالیفش را انجام می داد و لباسش را می پوشید و می رفت. خیلی هم به این ورزش علاقه داشت. بعد از مدتی کمربند مشکی گرفت. یک روز شاد و خوشحال آمد. می‌خواست، چند تا از حرکت‌ها را برای پدرش به نمایش بگذارد، زد و شیشه تلویزیون را شکست.»

به گزارش نوید شاهد شهرستان‌های استان تهران، کتاب «درعا» با نویسندگی هاجر پورواجد، به زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری»پرداخته است و انتشارات «صریر» آن را در نوبت اول در 1000 جلد در قطع رقعی به چاپ رسانده است. قیمت این کتاب در سال 1397 چاپ اول 8000 تومان بوده است.

بُرشی از کتاب «درعا»؛ شیطنت‌های جوانی

بُرشی از متن کتاب را در ادامه می‌خوانیم:

حسن وارد دبیرستان غیرانتفاعی آفرینش شد. شیطنت های خاصی پیدا کرده بود که گاه از خودم می‌پرسیدم: «چرا حسن عوض شده؟» من ناراحت می‌شدم؛ اما پدرش اصلا نگران نبود. با آرامش و صبر اجازه می‌داد، راه درست را در حضور خودش تجربه کند.

یک روز غروب، توی حیاط زیرانداز پهن کرد. غلامرضا هم آمد و دستش قلیان بود. با تعجب پرسیدم:

-  چه خبر شده؟

- هیچی خانم می خواهیم، پدر و پسر قلیون بکشیم.

تا خواستم اعتراض کنم، به من اشاره کرد که از آنجا بروم. رفتم آشپزخانه و مشغول کار شدم. یک دفعه صدای سرفه آمد. غلامرضا انگار حالش بد شده بود. حسن صدا کردن.

- مامان، مامان! یک لیوان آب برداشتم و رفتم. کمی آب نوشید و حالش بهتر شد. گفت:

- بابا ببخش؛ تقصیر من بود. اگر اصرار نمیکردم، این طوری نمیشد. بعد از آن روز قلیان در زندگی ما تکرار نشد.

بعدها فهمیدم که حسن از پدرش خواسته بود که برود با دوستانش قلیان بکشد. او هم گفته بود که چرا با دوستات پسرم؟ بیا باهم بکشیم. سرفه ها هم صوری بوده که حسن به اشتباه خودش و ضرر و زیان این کار پی ببرد.

اول دبیرستان، کلاس کاراته را با جدیت ادامه داد. بعد از مدرسه سریع تکالیفش را انجام می داد و لباسش را می پوشید و می رفت. خیلی هم به این ورزش علاقه داشت. بعد از مدتی کمربند مشکی گرفت. یک روز شاد و خوشحال آمد. می‌خواست، چند تا از حرکت‌ها را برای پدرش به نمایش بگذارد، زد و شیشه تلویزیون را شکست. من خیلی ناراحت شدم. گفتم:

- آخه این چه کاری مادر؟! غلامرضا خیلی آرام دستی به سر حسن کشید و گفت:

- آفرین بابا! خیلی خوب بود. معلوم خیلی زحمت کشیدی که اینها را | یاد گرفتی؛ اما من پول ندارم، تلویزیون بخرم یا درستش کنم. کار میکنی پول جمع میکنی و تلویزیون تهیه می کنی.

حسن با راهنمایی پدرش، در مغازه نقل و شکلات فروشی مشغول کار شد. طولی نکشید که با صاحبش دعوایش شد و دیگر نرفت. آخر شب رفتم، کنارش نشستم و دلیلش را پرسیدم. گفت:

- مامان صاحب کارم حلال و حرام سرش نمیشه، وقتی برای مشتری ها شکلات وزن میکنه، دور از چشمشون چند دانه از آنها را بر میداره و برمیگردونه سر جاش. وقتی اعتراض می کنم که این کار کم فروشی و حرام، سرم داد میزنه و میگه تو کارت را بکن و مزدت را بگیر. خلاصه از آنجا بیرون آمد و هیچ پولی هم به خاطر شبهه دار بودنش، نگرفت.»

مدتی بود که آرایشگاه نمی رفت. موهای سرش داشت، بلند میشد. گمان کردم، به خاطر مشغله درس و مدرسه فرصت ندارد. هر چه می گفتم:

- حسن جان برو موهاتو کوتاه کن!

- باشه؛ آبجی میرم.

تا اینکه موهاش به شانه هایش رسید. نگو مادرم می دانست که حسن دوست دارد، موهایش را بلند کند و بهش چیزی نمی گفت. تا اینکه یک روز غروب رفتم، به مادرم سر بزنم. توی حیاط فرش پهن کردم. دور هم نشستیم، حسن یک سینی چایی ریخت و آورد. مادرم گفت:

- راستی حسن، دختر همسایه امروز حسرت موی تو را می خورد. یک دفعه داداش برافروخته شد و پرسید:

- مگه چی میگفت؟

- خوش به حال حسن آقا! چه موهایی داره؟

همان لحظه حسن غیبش زد. بعد از یک ساعت آمد و از موی بلندش خبری نبود. داداش حسن اصلا دوست نداشت، نظر کسی را به خصوص دخترها را به خودش جلب کند. بعد از آن هرگز موهایش را بلند نکرد.»

انتهای پیام/

منبع: نویدشاهد
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده